قله هاي سپيد دوردست


 





 
همه کارهايت غيرقابل پيش بيني بودند، حتي مادرت هم نمي توانست پيش بيني کند و فکرهايت را بخواند. درس خواندنت، گردش رفتنت و دوست پيدا کردنت هم با بقيه فرق داشت و مادرت اين را مي دانست.
***
شايد جهاني که تو در آن سير مي کردي، در حجم کلمات نمي گنجيد. آن استادت که از قم آمده بود، به مادرت گفت، «سياري صيغه مبالغه است، يعني بسيار سير کننده.» و مادرت مي دانست که نام مناسبي براي تو انتخاب کرده است: فهيمه و مادر، اين همه را آن گاه که نگاه تو در کوه و دشت و به جست و جوي کوچک ترين جنبش هاي برگ و پشه اي که روي آبي نشسته بود و لحن سراپا شگفتني تو که مي گفتي، «فتبارک الله...»، دريافته بود.
***
خواستگار آخري پسر خوبي بود و خوب در دل مادر جا باز کرده بود. پدر هم راضي بود. نمي دانستي جواب شوقشان را چه بدهي. آخر گفتي، «يک سال ديگر به من فرصت بدهيد که درسم را تمام کنم، بعد.» مادر دعا کرد، «ان اشاءالله که روزي به مقامي که شايسته اش هستي، برسي. ان شاءالله که به عرش اعلا برسي.» و رسيدي. مادر چه مي دانست که دعايش به خودش برمي گردد. جنازه ات را که آوردند. نگاهي به چشم هاي نيمه بازت کرد و گفت، «چه مي دانستم که در اين دنيا مقامي که شايسته تو باشد، وجود ندارد.»
***
مادر مي ديد که درس ات تمام شده، اما در مسجدها و مدرسه هاي شهر کلاس نمي گذاري و زن ها چقدر طرفدارت هستند و تو مبلغ تمام و کمالي شده اي. به خود مي گفت چه فرزندان خوب و نازنيني را تربيت خواهي کرد.

***
حرف عروسي که پيش مي آمد، مادر دلش مي خواست بداند چه مهريه اي مي خواهي. بالاخره هم طاقت نياورد و از تو پرسيد. بي ترديد گفتي، «سفر کربلا.»
***
مکتب توحيد در قم، ماه محرم تعطيل بود و طلبه ها به شهرهاي خودشان مي رفتند براي تبليغ و سخنراني، تو هم هر سال به زنجان مي آمدي، اما آن سال نيامدي. مادر پرسيد، «آخر چطور بفهميم که سالم و تندرست رسيده اي به سنندج؟ به کجا زنگ بزنيم؟» و تو گفتي، «من خودم زنگ مي زنم.» روز بيست و دوم محرم، از سنندج زنگ زدي و گفتي، «قرار است مرا بفرستند بانه. مادر! مي داني از بانه تا کربلا فقط چهار ساعت راه است؟ نذر کرده ام پيروز که شديم، خودم را پياده برسانم کربلا.» مادر پرسيد، «من چي؟ مرا نمي بري؟ مکثي کردي و گفتي، «شماهم مي رويد.» بيست سال بعد، مادر و پدر در کربلا بودند. مادر فکر کرد، «بيست سال طول کشيد، ولي آمديم.»
***
فريبا اصرار کرد که مادر بلند شو برويم. مادر حوصله نداشت. فريبا گفت از سپاه آمده بودند. مادر نپرسيد چرا. بلند شد و راه افتاد. از کنار قبرستان که مي گذشتند، مادر گفت، «من همين جا مي مانم و فاتحه اي مي خوانم، تو برو ببين چه کار دارند. شايد شهيدي آوردند و رفتم تشييع. مي روم سر خاک شهدا، دلم گرفته.» فريبا اصرار نکرد. مادر را گذاشت و خودش رفت سپاه.
***
مادر رفت تشييع شهيدي که خانواده اش زياد هم نبودند و پابه پاي مادر او ناليد و گريه کرد. وقتي به خانه برگشت، ديگر مثل صبح بي حوصله نبود. فريبا تازه برگشته بود، اين را از کفش هايش که کنار راه پله بود، فهميد، اما خودش نبود. صدايش زد، اما جوابي نيامد. دلواپس شد. توي آشپزخانه سرک کشيد. فريبا گوشه آشپزخانه نشسته بود. مادر را که ديد با صدايي که انگار از ته چاه مي آمد، سلام کرد. بعد رفت طرف ظرف شويي و شروع کرد به شستن ليوان ها. مادر پرسيد، «از فهيمه چه خبر؟ «فريبا گيج بود. با صدايي که مي لرزيد گفت، «فهيمه زخمي شده. قرار است او را بياورند... بايد آماده...» و حرفش را خورد. انگار به دل مادر برات شده بود که فهيمه شهيد شده است.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27